مهر

       


    با مهر می روم ...

ما


   هر كس بد ما به خلق گويد

   ما چهره به غم نمي خراشيم

   ما نيكي او به خلق گوييم

    تا هر دو دروغ گفته باشيم.

می فهمم!

فقط به من بگو چرا؟؟؟

 

 

 

 

 

رسم

   دنیا می آید.... 

   یک قدم بر می دارد.....

   گل می خرند و شمع روشن می کنند.

   بزرگتر می شود ، عروس می شود

   یاد می کند

   شمع روشن می کنند و گل هم.

   می میرد

   می گذرد...

   شمع روشن می کنند و گل می گذارند.

   حالا

  روز و ماه و سال به هم می رسند

      رسم ندارد

      شاید شمعی روشن کند!

 

سا . سا. سا کت!

 

    خیلی جالبه

    که ده ها جور اتفاق ریز و درشت هر روز تو زندگیت رژه برن و بیان

    و تو  بی خیال یا به خیالی متفاوت از "رسم اینجا نوشتن"

    از یه چیزای دیگه بنویسی!

    من:

    آموخته ام سنگ باشم نه برای شکستن برای سخت بودن(وچه سخت است!)

 

   دوستان مثل ماهی دارم که هر روز سراغ ستاره ی نقره ای دستانم رامی گیرند.

    و

     سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

          گو همه دشنام گو  کز لب شیرین دعاست

 

 

 

 

مرا به من پس بده

 

 

 مرا به من پس بده!

 می خواهم خودم را از رویاهایت پس بگیرم.

 زندگی به وهم نشسته ام

 تاوان  همین خیال های خوشی است

                             که مرا

 به خواب هایتان عاریت داد و

  یک مثل مرا

  به رویاهای او که بی من است!


 


پ.ن با سپاس از همو که بعد از سال ها شاعرانگی را در من تازه کرد.



                          

 

 

 

میمیرم

   سلام

   * چند وقته می خوام بنویسمش، بی شوخی لازمه!، اما هی نمیشه!

   یه وقتا با خودم میگم : "بابا بنویس دیگه ! تو که شانسم نداری....

    اما باز یه جورایی نشده که بنویسم

    این همه نگفته، اینهمه حرف که مونده تو دلم و هیچکی  ....

   چند روز پیش با خودم گفتم وبلاگ فضای خوبیه، بالاخره موندگاره

    یه وقت دیدی بعده ها

    یه کسی، یه جایی، یه روزی ،اومد و خوندش

    (اصلا  اگه حرف آرزو  راست دربیاد شاید

    یه روز من آدم بزرگی شدم !!!)

   ولی خب راستش میگن وصیت عمر رو طولانی میکنه! منم.....

  نه نه  ! نه که فکر کنین می خوام بمیرم و خسته ام و داغونم و

   تف به این زندگی و ازین حرفا....نه اتفاقا مث الوند وایستادم .

   پوست کلفت تر ازین بیدا و بادا م که بخوام بمیرم

   دستنوشته های شخصی لابلای دفترا شاید به دست

   همه نرسه ولی اینا می رسه

   چیزی که اینجا بمونه  تا سااااال ها  میمونه البته

   اگه بلایی سر این سیستم و فن آوریش نیاد !


   من که میمیرم یه روز.......


  * چند سال پیش دختر خونه بودم که یه شب

    (راستی اول اینو بگم اون سال ها بابا جان چند تا دوست افغانی داشت

    به اسم مراد و برات و نعمت و ... )

   ... یه شب یه حمله تروریستی پر سرو صدا  در خونمون اتفاق افتاد

     با این روال که : تو کوچه داد و بیداد شد و عربده کشی

    صدای دو تا موتوری و چند تا جوون- و فریادی که میگفت :

    "میمیرم برات ،میمیرم برات"

    بعدم تق و  توق - و جیرینگ جیرینگ  صدای شکستن شیشه های

    ماشین بابا جان!

     وقتی هراسون رسیدیم تو کوچه ،موتوری ها رفته بودن و همسایه ها

     گیج ، ما ر و نگاه میکردن!

     ما که نفهمیده بودیم چی به چیه و کی به کیه؟

      مات و مبهوت مونده بودیم .!

      من و مامان و مری با اشاره به هم میگفتیم کی بودن؟

     و منم از ترس اینکه حالا خوبه پیکان اتهام به سمت من بی خبر ،

     نشونه بره

     رنگ و روم پریده بود و منتظر عکس و العمل بابا جان !

     و اما

     بابا جان که گویا میمرم  و نشنیده بود با علامت سوال جالبی پرسید:

   " برات کیه؟ برات نداریم ما !!!"

    من و مری که توپ خنده بودیم  در رفتیم و د بخند !

    ولی  چند وقت پیش فکر می کردم

   اون کی بود؟ و چرا میخواست بمیره ؟و و اسه کی مرد؟

   و چرا هیچوقت نفهمیدم که مرد یا نمرد!؟؟؟



     پ.ن

    دومی نوشتم زهر اولی رو بگیره!


ساغر شکسته

     پر کن ساقی ...

   پر ه پر!


وقتی گفت....

    آروم شدم وقتی گفت :

   (قل عسى ان يكون ردف لكم بعض الذى تستعجلون).

   بگو شایدآنچه را می خواهید و عجله می کنید نزدیک شما باشد!

    (نمل ) 74

پروانه های پروانه دار

  اولین مدرسه ای که در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانه ی ما بود.

  شب ،هنگام صرف غذا ما  در ایوان خانه روی چهار پایه می نشستیم

   و مادرم  غذا را تقسیم  می کرد  و مقابل ما می گذاشت . 

   قبل از آنکه پدرم شروع به صرف غذا کند آب روی دست او می ریخت

   گاهی اتفاق می افتاد که یک دست ملاح مست که شراب نوشیده بودند ؛

  از کوچه عبور می کردند و زیر  درخت اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی

   توقف می نمودند

   پدرم با احتیاط بود ، وقتی آنها می رفتند میگفت :

   فقط یک سیاهپوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی

   خود را رفع می کند و یک مصری پیوسته در خانه احتیاجات خود را رفع می کند.

   گاهی بوی یک عطر تند از کوچه به ایوان می رسید و زنی که لباس رنگارنگ

   پوشیده و صورت و لب ها و مژه هایش را رنگ کرده و از چشم های او

   یک حال غیر عادی احساس می شد از مقابل خانه ما می گذشت

   و من می فهمیدم که زن هایی که آن طور هستند با زن های عادی

    فرق دارندو از خانه های عیاشی بیرون آمده اند

   پدرم می گفت از زن هایی که به تو می گویند یک پسر قشنگ هستی

   بر حذر باش و هرگز دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو

   زیرا قلب آنها کمینگاه است و در سینه هاشان آتشی است که تو را می سوزاند

   و بر اثر همین حرف ها من از کودکی از کوزه شراب و از زن های زیبایی

    که شبیه زن های عادی نبودند می ترسیدم!

                                                         ( سینوهه)